اسیر سرنوشت
این بار از اقیانوسی بی کران خسته تر از همیشه با تو سخن می گویم. اینجا بی ساحل ترین جای دنیاست و من اسیر قایقی هستم که تنها امیدِ نجات است!

خدایا می شنوی؟ تو را می خوانم! سینه ام لبریز از حرف هایی ست که تنها محرمش تو هستی ...

گذشته را نگاه کن، آن منم که در ساحل سیاه آرمیده ام، غافل از هرچیز اما آسوده. آسوده و خوشحال از بی خبری، از نادانی، از جهالت. هنوز نمی دانم چرا خواستی مرا از آن ساحل نجات دهی! ساحلی که در آن همه چیز بود، همه چیز مگر نور ...