راز و نیاز با خدا
گفتم : خدای
من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سرِ سنگینم را که پر از دغدغه
های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و
بگریم ... در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟
گفت: ای عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .
گفت: ای عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .