ابر و ابریشم و عشق
«لطیف» را دوست تر دارم
که یاد ابر و ابریشم و عشق میافتم
خوب یادم هست از بهشت که آمدم
تنم از نور بود و پَر و بالم از نسیم.
بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمیشدم. اما ...
زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت.
دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد.
و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر ...
من سنگ شدم و سد و دیوار.
دیگر نور از من نمی گذرد،
دیگر آب از من عبور نمیکند،
روح در من روان نیست
و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش،
چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام،
گریه نمی کنم تا تمام نشود،
می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد ...
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود
و روح، سنگ و صخره؟
این رسم دنیاست که شیشهها بشکند
و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم،
به چشم می آییم و دیده می شویم،
اما لطافت که از حد بگذرد، ناپدید میشود ...
یا لطیف! کاشکی دوباره مشتی، تنها مشتی
از لطافتت را به من می بخشیدی
تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم،
مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی ...
یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ..
از نوشته های خانم عرفان نظرآهاری
کتاب : در سینه ات نهنگی می تپد
