قطره - داستان کوتاه
قطره ، دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا میگفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری ... هر قطره را لیاقت دریا نیست!

قطره عبور کرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره ، هر بار چیری از رنج و عشق و صبوری آموخت ...
تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!

خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را ...
اما ... روزی دیگر ، قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را ، بی نهایت را ...
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!

و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور کرد!
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید ، خدا گفت :
حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است ...

قطره و دریا و اشک - عطر خدا www.atrekhoda.com