همیشه جایی برای تو هست ، بیا
خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی ...
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام؟! چنان قلبت را از غیر پُر کرده ای که جایی برایم نمانده. چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری. هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت .... دانه های اشک چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت: اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا ...
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود ...
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود ...