وزن دعای پاک و خالص
![دعا و نیت خالص - عطر خدا www.Atrekhoda.com](http://cld.persiangig.com/preview/wqCBmV5cyD/gol-shaghayegh.jpg)
زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد.
وی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند، کودکانش هم بی غذا مانده اند.
فروشنده به او بی اعـتـنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند. زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد!
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میـشنید به فروشنده گفت: بـبین خانم چه
میخواهد خرید او با من.
فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم!
فروشنده به زن گفت : فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !!
زن لحظه ای درنگ کرد و با خجالت، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت!
خواروبار فروش باورش نمیشد اما از سرِ ناباوری، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه ها با هم برابر شدند.
در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تکه کاغذ را برداشت تا بـبـیـند روی آن چه نوشته است....
روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن...
فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید :
فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...
وی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند، کودکانش هم بی غذا مانده اند.
فروشنده به او بی اعـتـنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند. زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد!
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میـشنید به فروشنده گفت: بـبین خانم چه
میخواهد خرید او با من.
فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم!
فروشنده به زن گفت : فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !!
زن لحظه ای درنگ کرد و با خجالت، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت!
خواروبار فروش باورش نمیشد اما از سرِ ناباوری، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه ها با هم برابر شدند.
در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تکه کاغذ را برداشت تا بـبـیـند روی آن چه نوشته است....
روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن...
فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید :
فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...